شماره ٣٦٣: عاقل ندهد عاشق دلسوخته را پند

عاقل ندهد عاشق دلسوخته را پند
سلطان ننهد بنده محنت زده را بند
اي يار عزيز انده دوري تو چه داني
من دانم و يعقوب فراق رخ فرزند
از ديده رود آور اگر سيل برانم
چون دجله بغداد شود دامن الوند
عيبم مکن اي خواجه که در عالم معني
جهلست خردمندي و ديوانه خردمند
تا جان بود از مهر رخش برنکنم دل
گر مير نهد بندم و گر پير دهد پند
آن فتنه کدامست که بنياد جهاني
چون پرده ز رخسار برافکند برافکند
برمن مفشان دست تعنت که بشمشير
از لعل تو دل برنکنم چون مگس از قند
در ديده من حسرت رخسار تو تا کي
در سينه من آتش هجران تو تا چند
ناچار چو شد بنده فرمان تو خواجو
چون گردن طاعت ننهد پيش خداوند