شماره ٣٤٩: ما برکنار و با تو کمر در ميان بماند

ما برکنار و با تو کمر در ميان بماند
وان چشم پرخمار چنان ناتوان بماند
از پيش من برفتي و خون دل از پيت
از چشم من روان شد و چشمم درآن بماند
گفتم که نکته ئي ز دهانت کنم بيان
از شور پسته ات سخنم در دهان بماند
برخاک درگه تو چو دوشم مقام بود
جانم براستان که برآن آستان بماند
باد صبا که شد به هواي تو سوي باغ
چندين ببوي زلف تو در بوستان بماند
فرهاد اگر چه با غم عشق از جهان برفت
ليکن حديث سوز غمش در جهان بماند
خواجو ز بسکه وصف ميان تو شرح داد
او از ميان برفت و سخن در ميان بماند
در عشق داستان شد و چون از جهان برفت
با دوستان محرمش اين داستان بماند