شماره ٣٤٨: دل بدست يار و غم در دل بماند

دل بدست يار و غم در دل بماند
خارم اندر پاي و پا در گل بماند
ما فرو رفتيم در درياي عشق
وانکه عاقل بود بر ساحل بماند
ساربان آهسته رو کاصحاب را
چشم حسرت در پي محمل بماند
کي تواند زد قدم با کاروان
ناتواني کاندرين منزل بماند
يادگار کشتگان ضرب عشق
نيم جاني بود و با قاتل بماند
اي پسر گر عاقلي ديوانه شو
کانکه او ديوانه شد عاقل بماند
کبک را بنگر که چون شد پاي بند
چشم بازش در پي طغرل بماند
هر که او در عاشقي عالم نشد
تا قيامت همچنان جاهل بماند
دل چو رويش ديد و جانرا در نباخت
خاطر خواجو عظيم از دل بماند