شماره ٣٤٧: ماجرائي که دل سوخته مي پوشاند

ماجرائي که دل سوخته مي پوشاند
ديده يک يک همه چون آب فرو مي خواند
چون تو در چشم من آئي چکند مردم چشم
که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند
مه چه باشد که بروي تو برابر کنمش
يا ز رخسار تو گويم که بجائي ماند
حال من زلف تو تقرير کند موي بموي
ورنه مجموع کجا حال پريشان داند
من ديوانه چو دل بر سر زلفت بستم
از چه رو زلف توام سلسله مي جنباند
مرض عشق مرا عرضه مده پيش طبيب
که به درمان من سوخته دل در ماند
از چه نالم چو فغانم همه از خويشتنست
بده آن باده که از خويشتنم بستاند
بکجا ! مي رود اين فتنه که برخاسته است
کيست کاين فتنه برخاسته را بنشاند
وه که خواجو بگه نطق چه شيرين سخنست
مگر از چشمه نوش تو سخن مي راند