شماره ٣٤٥: درد من دلخسته بدرمان که رساند

درد من دلخسته بدرمان که رساند
کار من بيچاره بسامان که رساند
از ذره حديثي برخورشيد که گويد
وز مصر نسيمي سوي کنعان که رساند
دل را نظري از رخ دلدار که بخشد
جانرا شکري از لب جانان که رساند
از مور پيامي به سليمان که گذارد
وز مرغ سلامي به گلستان که رساند
آدم که بشد کوثرش از ديده پر آب
بازش بسوي روضه رضوان که رساند
شد عمر درين ظلمت دلگير بپايان
ما را به لب چشمه حيوان که رساند
گر فيض نه از ديده رسد سوختگانرا
هر دم بره باديه باران که رساند
درويش که همچون سگش از پيش برانند
او را به سراپرده سلطان که رساند
بي جاذبه ئي قطع منازل که تواند
بي راهبري راه بيابان که رساند
شد سوخته از آتش دوري دل خواجو
اين قصه دلسوز بکرمان که رساند