شماره ٣٤٢: عجب دارم گر او حالم نداند

عجب دارم گر او حالم نداند
که مشک و بي زري پنهان نماند
يقينم کان صنم بر ناتوانان
اگر رحمت نمايد مي تواند
دلم ندهد که ندهم دل بدستش
گرم او دل دهد ور جان ستاند
بفرهاد ار رسد پيغام شيرين
ز شادي جان شيرين برفشاند
اگر دهقان چنان سروي بيابد
بجاي چشمه بر چشمش نشاند
سرشکم مي دود بر چهره زرد
تو پنداري که خونش مي دواند
نمي بينم کسي جز ديده تر
که آبي بر لب خشکم چکاند
بجامي باده دستم گير ساقي
که يکساعت ز خويشم وا رهاند
صبا گر بگذري روزي بکويش
بگو خواجو سلامت مي رساند