شماره ٣٤١: کس حال من سوخته جز شمع نداند

کس حال من سوخته جز شمع نداند
کو بر سر من شب همه شب اشک فشاند
دلبستگئي هست مرا با وي از آنروي
کز سوخته حالي بمن سوخته ماند
گر خسته شوم بر سر من زنده بدارد
ور تشنه شوم در نظرم سيل براند
زنجير دل تافته را در غم و دردم
گر رشته جانست بهم در گسلاند
بيرون ز من دلشده و شمع جگر سوز
سر باختن و پاي فشردن که تواند
گر شمع چراغ دل من بر نفروزد
شبهاي غم هجر بپايان که رساند
آنکس که چو شمعم بکشد در شب حيرت
از سوختن و ساختنم باز رهاند
حال جگر ريش من و سوز دل شمع
هر کس که نويسد ز قلم خون بچکاند
از شمع بپرسيد حديث دل خواجو
کاندوه دل سوختگان سوخته داند