شماره ٣٣٥: شکر تنگ تو تنگ شکر آمد

شکر تنگ تو تنگ شکر آمد
حلقه لعل تو درج گهر آمد
لبت از تنگ شکر شور برآورد
بشکر خنده شيرين چو در آمد
چونظر در خم ابروي تو کردم
قامت خويشتنم در نظر آمد
چون ز عشق کمرت کوه گرفتم
سيلم از خون جگر برکمر آمد
گردمي بر سر بالين من آئي
همه گويند که عمرت بسرآمد
کامم اين بود که جان برتو فشانم
عاقبت کام من خسته برآمد
خواجو آن نيست که از درد بنالد
گر چه پيکان غمش بر جگر آمد