شماره ٣٣٠: لب چو بگشود ز تنگ شکرم ياد آمد

لب چو بگشود ز تنگ شکرم ياد آمد
چون سخن گفت ز درج گهرم ياد آمد
بجز از نرگس پرخواب و رخ چون خور او
تو مپندار که از خواب و خورم ياد آمد
هر سرشکي که بباريد ز چشمم شب هجر
بر زر از رشته لؤلؤي ترم ياد آمد
زلف شبرنگ چو از عارض زيبا برداشت
در شب تيره فروغ قمرم ياد آمد
قامت سرو خرامان چو تصور کردم
راستي از قد آن سيمبرم ياد آمد
نسبت قد بلند تو چو کردم با سرو
سخن مردم کوته نظرم ياد آمد
رخ و زلف و دهن تنگ تو چون کردم ياد
از گل و سنبل و تنگ شکرم ياد آمد
حسن رخسار تو زينگونه که عالم بگرفت
صدمه صيت شه دادگرم ياد آمد
خواجو از پرده عشاق چو برداشت نوا
صبحدم نغمه مرغ سحرم ياد آمد