شماره ٣٢٨: يارش نتوان گفت که از يار بنالد

يارش نتوان گفت که از يار بنالد
واندل نبود کز غم دلدار بنالد
گر بند نهد دشمن و گر پند دهد دوست
مشتاق گل آن نيست که از خار بنالد
چون يار بدست آيدت از غير چه نالي
کان يار نباشد که ز اغيار بنالد
هر سوخته دلرا که زند لاف انا الحق
نبود سر يار ار ز سر دار بنالد
در وصل حرم کي رسد آنکو ز حرامي
در باديه و وادي خونخوار بنالد
عيبي نبود گر ز جفاي تو بنالم
بيمار هر آئينه ز تيمار بنالد
بر گريه من ساغر مي گرم بگريد
وز زاري من چنگ سحر زار بنالد
دل در سر زلفت بفغان آمد و رنجور
دوري نبود گر بشب تار بنالد
خواجو چو درين کار نداري سر انکار
آنرا مکن اقرار کز انکار بنالد