شماره ٣٢٧: ايکه از شرمت خوي از رخساره خور مي چکد

ايکه از شرمت خوي از رخساره خور مي چکد
چون سخن مي گوئي از لعل تو گوهر مي چکد
زان لب شيرين چو مي آرم حديثي در قلم
از ني کلکم نظر کن کاب شکر مي چکد
دامن گردون پر از خون جگر بينم بصبح
بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر مي چکد
چون عقيق گوهر افشان تو مي آرم بياد
در دمم سيم مذاب از ديده بر زر مي چکد
بسکه مي ريزد ز چشمم اشک ميگون شمع وار
ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر مي چکد
عاقبت سيلابم از سر بگذرد چون دمبدم
راه مي گيرم برآب چشم و ديگر مي چکد
آستين برديده مي بندم ولي در دامنم
خون دل چندانکه مي بينم فزونتر مي چکد
خامه چون احوال دردم بر زبان مي آورد
اشک خونينش روان بر روي دفتر مي چکد
تشنه مي ميرم چو خواجو برلب دريا و ليک
برلب خشکم سرشک از ديده تر مي چکد