شماره ٣٢٦: گر دلم روز وداع از پي محمل مي شد

گر دلم روز وداع از پي محمل مي شد
تو مپندار که آن دلبرم از دل مي شد
هيچ منزل نشود قافله از آب جدا
زانکه پيش از همه سيلاب بمنزل مي شد
گفتم از محمل آن جان جهان برگردم
پايم از خون دل سوخته در گل مي شد
راستي هر که در آن سرو خرامان مي ديد
همچو من فتنه بر آن شکل و شمائل مي شد
ساربان خيمه برون مي زد و اينم عجبست
که قيامت نشد آنروز که محمل مي شد
قاتلم مي شد و چون خون ز جراحت مي رفت
جان من نعره زنان از پي قاتل مي شد
همچو بيد از غم هجران دل من مي لرزيد
کان سهي سرو خرامان متمايل مي شد
پند عاقل نکند سود که در بند فراق
دل ديوانه نديديم که عاقل مي شد
بگذر از خويش که بي قطع مسالک خواجو
هيچ سالک نشنيديم که واصل مي شد