شماره ٣١٦: شام شکستگان را هرگز سحر نباشد

شام شکستگان را هرگز سحر نباشد
وز روز تيره روزان تاريکتر نباشد
هر کو ز جان برآمد از دست دل ننالد
وانکو ز پا درآمد در بند سر نباشد
پير شرابخانه از باده مغانه
تا بيخبر نگردد صاحب خبر نباشد
در بزم درد نوشان زهد و ورع نگنجد
در عالم حقيقت عيب و هنر نباشد
هر کو رخ تو جويد از مه سخن نگويد
وانکو قد تو بيند کوته نظر نباشد
در اشک و روي زردم سهلست اگر ببيني
زانرو که چشم نرگس بر سيم و زر نباشد
يک شمه زين شمائل در شاخ گل نيابي
يک ذره زين ملاحت در ماه و خور نباشد
مطبوع تر ز قدت سرو سهي نخيزد
شيرين تر از دهانت تنگ شکر نباشد
چون عزم راه کردم بنمود زلف و عارض
يعني قمر به عقرب روز سفر نباشد
گفتم دل من از خون درياست گفت آري
همچون دل تو بحري در هيچ بر نباشد
گفتم که روز عمرم شد تيره گفت خواجو
بالاتر از سياهي رنگي دگر نباشد