شماره ٣١٥: درد غم عشق را طبيب نباشد

درد غم عشق را طبيب نباشد
مکتب عشاق را اديب نباشد
کشور تحقيق را امير نخيزد
خطبه توحيد را خطيب نباشد
با نفحات نسيم باد بهاران
در دم صبح احتياج طيب نباشد
در گذر از عمر آنکه پيش محبان
عمر گرامي بجز حبيب نباشد
ايکه مرا باز داري از سر کويش
ترک چمن کار عندليب نباشد
ساکن بتخانه ئي ز خرقه برون آي
معتکف کعبه را صليب نباشد
از تو به جور رقيب روي نتابم
کشته غم را غم از رقيب نباشد
هر که غريبست و پاي بند کمندت
گر تو بتيغش زني غريب نباشد
منکر خاجو مشو که هر که بمستي
دعوي دانش کند لبيب نباشد