شماره ٣٠٨: آن فتنه چو برخيزد صد فتنه برانگيزد

آن فتنه چو برخيزد صد فتنه برانگيزد
وان لحظه که بنشيند بس شور بپا خيزد
از خاک سر کويش خالي نشود جانم
گر خون من مسکين با خاک برآميزد
اي ساقي آتش روي آن آب چو آتش ده
باشد که دلم آبي برآتش غم ريزد
با صوفي صافي گو در درد مغان آويز
کان دل که بود صافي از درد نپرهيزد
گر چشم تو جان خواهد در حال بر افشانم
کانکش نظري باشد با چشم تو نستيزد
از خاک من خاکي هر خار که بر رويد
چون بر گذرت بيند در دامنت آويزد
از بندگيت خواجو آزاد کجا گردد
کازاده کسي باشد کز بند تو نگريزد