شماره ٣٠٧: چو ترک مهوشم از خواب مست برخيزد

چو ترک مهوشم از خواب مست برخيزد
خروش و ناله ز اهل نشست برخيزد
خيال باده صافي ز سر برون کردن
کجا ز دست من مي پرست برخيزد
چنين که شمع سر افشاند و از قدم ننشست
گمان مبر که کسي را ز دست برخيزد
گهي که شست گشايد هزار نعره زند
نگار صف شکنم را ز شست برخيزد
معينست که آنماه پيکر از سر مهر
کنون که عهد مودت شکست برخيزد
شبي دراز بسا ناله دل مجروح
کزان دو زلف دلاويز پست برخيزد
کسي که خاک شود در لحد پس از صد سال
ببوي آن سر زلف چو شست برخيزد
ز رشک آنک تو با هرکه هست بنشيني
روان من ز سر هر چه هست برخيزد
چو چشم مست تو خواجو به حشر ياد کند
ز خوابگاه عدم نيمه مست برخيزد