شماره ٣٠٤: بهار دهر بباد خزان نمي ارزد

بهار دهر بباد خزان نمي ارزد
چراغ عمر بباد وزان نمي ارزد
برو چو سرو خرامان شو از روان آزاد
که اين حديقه بآب روان نمي ارزد
شقايق چمن بوستانسراي امل
بخار و خاشه اين خاکدان نمي ارزد
خلاص ده ز تن تيره روح قدسي را
که آن هماي بدين استخوان نمي ارزد
قرار گير زماني که ملک روي زمين
به بيقراري دور زمان نمي ارزد
سرير ملکت ده روزه پيش اهل نظر
بپاس يکشبه پاسبان نمي ارزد
فروغ مشعله بارگاه سلطانان
بتيرگي شبان شبان نمي ارزد
ز ثور و سنبله اعراض کن که خرمن ماه
بکاه برگ ره کهکشان نمي ارزد
بدين طبقچه سيم اين دو قرص عالمتاب
بنزد عقل به يکتاي نان نمي ارزد
هر آن متاع که از بحر و کان شود حاصل
بفکر کردن سود و زيان نمي ارزد
زبان ببند که دل برگشايدت خواجو
که ملک نطق بتيغ زبان نمي ارزد