شماره ٣٠٣: حديث آرزومندي جوابي هم نمي ارزد

حديث آرزومندي جوابي هم نمي ارزد
خمار آلوده ئي آخر شرابي هم نمي ارزد
خرابي همچو من کو مست در ويرانها گردد
اگر گنجي نمي ارزد خرابي هم نمي ارزد
سزد چون دعد اگر هر دم برآرم بي رباب افغان
که اين مجلس که من دارم ربابي هم نمي ارزد
گدائي کو کند دائم دعاي دولت سلطان
گر انعامي نمي شايد ثوابي هم نمي ارزد
بدين توسن کجا يارم که با او همعنان باشم
که اين مرکب که من دارم رکابي هم نمي ارزد
بگوي اين پيک مشتاقان بدانحضرت که مهجوري
سلامي گر نمي شايد جوابي هم نمي ارزد ؟
چه باشد گر غريبي را بمکتوبي کني خرم
بغربت مانده ئي آخر خطائي هم نمي ارزد
بيا بر چشم من بنشين اگر سرچشمه ئي خواهي
سر آبي چنين آخر سرابي هم نمي ارزد
تو در خواب خوش نوشين و من در حسرت خوابي
دريغ اين چشم بيدارم که خوابي هم نمي ارزد
بدين مخمور دردي نوش از آن مي شربتي در ده
دل محرور بيماري لعابي هم نمي ارزد
تو آب زندگي داري و خواجو تشنه جان داده
دريغا جان مستسقي بآبي هم نمي ارزد