شماره ٣٠٠: تا برآيد نفس از عشق دمي بايد زد

تا برآيد نفس از عشق دمي بايد زد
بر سر کوي محبت قدمي بايد زد
چهره برخاک در سيمبري بايد سود
بوسه برصحن سراي صنمي بايد زد
هر دم از کعبه قربت خبري بايد جست
خيمه برطرف حريم حرمي بايد زد
هر شب از دفتر سودا ورقي بايد خواند
وز جفا بر دل پر خون رقمي بايد زد
هر نفس ز آتش دل خاک رهي بايد شد
هر دم از سوز جگر ساز غمي بايد زد
گر نخواهد که برآشفته شود کار جهان
دست در حلقه زلف تو کمي بايد زد
کام جان جز ز براي تو نمي شايد خواست
راه دل جز بهواي تو نمي بايد زد
گر چه ما را نبود يک درم اما هر دم
سکه مهر ترا بر در مي بايد زد
خيز خواجو که چو افلاس شود دامن گير
دست در دامن صاحب کرمي بايد زد