شماره ٢٩٣: کس نيست که دست من غمخوار بگيرد

کس نيست که دست من غمخوار بگيرد
يا دادم از آن دلبر عيار بگيرد
هر لحظه سرشکم بدود گرم و بشوخي
جيب من دلخسته بيمار بگيرد
کي بار دهد شاخ اميد من اگر يار
ترک من بيچاره بيکبار بگيرد
فرهاد چو ياد آورد از شکر شيرين
خوناب دلش دامن کهسار بگيرد
سيلاب سرشکست که هنگام عزيمت
پيش ره ياران وفادار بگيرد
ساقي بده آن مي که دل لاله سيراب
بي باده گلرنگ ز گلزار بگيرد
هر دم که در آن نرگس پر خواب تو بينم
خون جگرم ديده بيدار بگيرد
ترسم که برآرم نفسي از دل پردرد
و آئينه رخسار تو زنگار بگيرد
چون نافه تاتار دلم خون شود از غم
چون گرد مهت نافه تاتار بگيرد
خواجو ز چه معني ز براي قدحي مي
هر لحظه در خانه خمار بگيرد