شماره ٢٩١: من خاک آن بادم که او بوي دلارام آورد

من خاک آن بادم که او بوي دلارام آورد
در آتشم ز آب رخش کاب رخ من مي برد
آنکو لبش گاه سخن هم طوطي و هم شکرست
طوطي خطش از چه رو پر بر شکر مي گسترد
سرو از قد چون عرعرش گل پيش روي چون خورش
اين دست بر سر مي زند و آن جامه بر تن مي درد
من تحفه جان مي آورم بهر نثار مقدمش
وان جان شيرين از جفا ما را بجان مي آورد
زلف سيه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر
کاين قصد جانم مي کند و آن خون جانم مي خورد
هنگام تير انداختن گر بر من آرد تاختن
در پاي او سر باختن عاشق بجان و دل خرد
بگذشتي و بگذاشتي ما را و هيچ انگاشتي
جانا ز خشم وآشتي بگذر که اين هم بگذرد
گه گه به چشم مرحمت برما نظر مي کن ولي
سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائي ننگرد
زان سنبل عنبر شکن خواجو چو مي راند سخن
مي يابم از انفاس او بوئي که جان مي پرورد