شماره ٢٩٠: سوز غم تو آتشم از جان بر آورد

سوز غم تو آتشم از جان بر آورد
مهر تو دودم از دل بريان بر آورد
چشم پرآب ما چو ز بحرين دم زند
شور از نهاد قلزم و عمان بر آورد
گردون لاجورد بدور عقيق تو
بس خون لعل کز جگر کان بر آورد
مرغ دلم زعشق گلستان عارضت
هر دم هوا بگيرد و افغان بر آورد
ما را بباد داد و گر آن کفر زلف تست
اين مان بتر بود که ز ايمان بر آورد
هر لحظه چشم ترک تو چون کافران مست
خنجر بقصد خون مسلمان بر آورد
با کوه اگر صفت کنم از شوق کازرون
آه از دل شکسته نالان بر آورد
گر اشتياق کعبه برينسان بود بسي
ما را بگرد کوه و بيابان بر آورد
خواجو چنين که چشمه خونبار چشم تست
هر دم معينست که طوفان برآورد