شماره ٢٨٧: هر کو چو شمع ز آتش دل تاج سر نکرد

هر کو چو شمع ز آتش دل تاج سر نکرد
سر در ميان مجلس عشاق برنکرد
برخط عشق ماه رخان چون قلم کسي
ننهاد سر که همچو قلم ترک سرنکرد
آنکس شکست قلب که بيمش ز جان نبود
وان يافت زندگي که ز کشتن حذر نکرد
سر برنکرد پيش سرافکندگان عشق
چون شمع هر که سرکشي از سر بدر نکرد
خون شد ز اشک ما دل سنگين کوهسار
وان سست مهر بردل سختش اثر نکرد
گشتيم خاک پايش و آنسرو سرفراز
دامن کشان روان شد و در ما نظر نکرد
ملک وجود را برسلطان عشق او
برديم و التفات بدان مختصر نکرد
شد کاروان و خون دل بيقرار ما
رفت از قفاي محمل و ما را خبرنکرد
ننوشت ماجراي دل و ديده ام دبير
تا نامه را بخون دل و ديده تر نکرد
زان ساعتم که بر ره مستي گذر فتاد
در خاطرم دگر غم هستي گذر نکرد
خواجو چگونه جامه جان چاک زد چو صبح
گر گوش بر ترنم مرغ سحر نکرد