شماره ٢٨٤: بي لاله رخان روي بصحرا نتوان کرد

بي لاله رخان روي بصحرا نتوان کرد
بي سرو قدان ميل تماشا نتوان کرد
کام دلم آن پسته دهانست وليکن
زان پسته دهان هيچ تمنا نتوان کرد
گفتم مرو از ديده موج افکن ما گفت
پيوسته وطن برلب دريا نتوان کرد
چون لاله دل از مهرتوان سوختن اما
اسرار دل سوخته پيدا نتوان کرد
تا در سر زلفش نکني جان گرامي
پيش تو حديث شب يلدا نتوان کرد
آنها که ندانند ترنج از کف خونين
دانند که انکار زليخا نتوان کرد
از بسکه خورد خون جگر مردم چشمم
دل در سر آن هندوي لالا نتوان کرد
بي خط تو سر نامه سودا نتوان خواند
بي زلف تو سر در سر سودا نتوان کرد
گيسوي تو گر سرکشد او را چه توان گفت
با هندوي کژ طبع محا کا نتوان کرد
هر لحظه پيامي دهدم ديده که خواجو
بي مي طلب آب رخ از ما نتوان کرد
از دست مده جام مي و روي دلارام
کارام دل از توبه تقاضا نتوان کرد