شماره ٢٨١: جان توجه بروي مهوش کرد

جان توجه بروي مهوش کرد
دل تمسک بزلف دلکش کرد
مهر رويش که آب آتش برد
خاک بر دست آب و آتش کرد
آنکه کارم چو طره برهم زد
همچو زلفم چرا مشوش کرد
ابرويش تا چه شد که پيوسته
بر مه و مشتري کمانکش کرد
هر خدنگي که غمزه اش بگشود
نسبتش دل بتير آرش کرد
مردم ديده ام بخون جگر
صفحه چهره را منقش کرد
روز خواجو بروي او خوش بود
خوش نبود آنکه رفت و شب خوش کرد