شماره ٢٧٣: توئي که لعل تو دست از عقيق کاني برد

توئي که لعل تو دست از عقيق کاني برد
فراقت از دل من لذت جواني برد
ز چين زلف تو باد صبا بهر طرفي
نسيم مشک تتاري بارمغاني برد
چه نيکبخت سياهست خال هندويت
که نيک پي بلب آب زندگاني برد
بساکه جان بلب آمد بانتظار لبت
وليکن از لب من جان بلب تواني برد
بسا که مردمک چشم من ز خون جگر
بتحفه پيش خيال تو لعل کاني برد
خرد نشان دهان تو در نمي يابد
چرا که نام و نشانش ز بي نشاني برد
چو گشت حلقه زلفت خميده چون چوگان
ز دلبران جهان گوي دلستاني برد
به غمزه نرگس مستت بريخت خون دلم
وليکن از بر من جان به ناتواني برد
کمال شوق ز خواجو نگر که ديده او
سبق ز ابر بهاري بدرفشاني برد