شماره ٢٦٧: خدنگ غمزه جادو چو در کمان آرد

خدنگ غمزه جادو چو در کمان آرد
هزار عاشق دلخسته را بجان آرد
در آن دقيقه باريک عقل خيره شود
دلم حديث ميانش چو در ميان آرد
حلاوت سخنش کام جان کند شيرين
عبارتي ز لبش هر که در بيان آرد
از آن دو نرگس مخمور ناتوان عجبست
که تير غمزه بدينگونه در کمان آرد
اگر چو خامه سرش تا به سينه بشکافند
نه عاشقست که يک حرف بر زبان آرد
کدام قاصد فرخنده مي رود که مرا
حديثي از لب آن ماه مهربان آرد
ز راه بنده نوازي مگر نسيم صبا
ز دوستان خبري سوي دوستان آرد
چرا حرام کند خواب بر دو ديده من
اگر نسيم سحر خواب پاسبان آرد
کسي که وصف لب و عارض کند خواجو
شکر بمصر برد گل بگلستان آرد