شماره ٢٥٧: چه بادست اينکه مي آيد که بوي يار ما دارد

چه بادست اينکه مي آيد که بوي يار ما دارد
صبا در جيب گوئي نافه مشک ختا دارد
بطرف بوستان هرکس بياد چشم مي گونش
مدام ار مي نمي نوشد قدح بر کف چرا دارد
چو يار آشنا از ما چنان بيگانه مي گردد
شود جانان خويش آنکس که جاني آشنا دارد
از آن دلبستگي دارد دل ما با سر زلفش
که هرتاري ز گيسويش رگي با جان ما دارد
من از عالم بجز کويش ندارم منزلي ديگر
ولي روشن نمي دانم که او منزل کجا دارد
برآنم کابر گرينده از اين پس پيش اشک من
حديث چشم سيل افشان نراند گر حيا دارد
مرا در مجلس خوبان سماع انس کي باشد
که چون سروي برقص آيد مرا از رقص وا دارد
اگر برگ گلت باشد نوا از بينوائي زن
که از بلبل عجب دارم اگر برگ و نوا دارد
وگر مرغ سليمانرا بجاي خود نمي بينم
بجاي خود بود گر باز آهنگ سبا دارد
اگر چون من بسي داري بدلسوزي و غمخواري
بدين بيچاره رحم آور که در عالم ترا دارد
ز خواجو کز جهان جز تو ندارد هيچ مطلوبي
اگر دوري روا داري خدا آخر روا دارد