شماره ٢٥٣: مه چنين دلستان نمي افتد

مه چنين دلستان نمي افتد
سرو از اينسان روان نمي افتد
زان دهان نکته ئي نمي شنوم
که يقين درگمان نمي افتد
هيچ از او در ميان نمي آيد
که کمر در ميان نمي افتد
عجب از پادشه که سايه او
بر سر پاسبان نمي افتد
نام دل در نشان نمي آيد
تير از او برنشان نمي افتد
عشق سريست کافرينش را
چشم فکرت برآن نمي افتد
کشتي ما چنان شکست کز او
تخته ئي بر کران نمي افتد
نرود يک نفس که از دل من
دود در آسمان نمي افتد
چشم من تا نمي فتد پر اشک
ديده پر ناردان نمي افتد
مرغ دل تا هوا گرفت و رميد
باز با آشيان نمي افتد
خامه چون شرح مي دهد غم دل
کاتشش در زبان نمي افتد
گشت خواجو مريض و چشم طبيب
هيچ برناتوان نمي افتد