شماره ٢٤٦: ياد باد آنکه نياورد ز من روزي ياد

ياد باد آنکه نياورد ز من روزي ياد
شادي آنکه نبودم نفسي از وي شاد
شرح سنگين دلي و قصه شيرين بايد
که بکوه آيد و برسنگ نويسد فرهاد
گر بمرغان چمن بگذري اي باد صبا
گو هم آواي شما باز گرفتار افتاد
سرو هر چند ببالاي تو مي ماند راست
بنده تا قد ترا ديد شد از سروآزاد
تا چه کردم که بدين روز نشستم هيهات
کس بروز من سرگشته بد روز مباد
گوئيا دايه ام از بهر غمت مي پرورد
يا مگر مادرم از بهر فراقت مي زاد
نه تو آني که بفرياد من خسته رسي
نه من آنم که بکيوان نرسانم فرياد
تا چه حالست که هر چند کزو مي پرسم
حال گيسوي کژت راست نمي گويد باد
ايکه خواجو نتواند که نيارد يادت
ياد مي دار که از مات نمي آيد ياد