شماره ٢٣٣: ميانش موئي و شيرين دهان هيچ

ميانش موئي و شيرين دهان هيچ
ازين موئي مي بينم وز آن هيچ
دهانش گوئي از تنگي که هيچست
بدان تنگي نديدم در جهان هيچ
ميانش يک سر مويست و گوئي
ندارد يک سر مو در ميان هيچ
دهانش بي گمان همچون دلم تنگ
ميانش بي سخن همچون دهان هيچ
بجز وصف دهان نيست هستش
نمي آيد حديثم بر زبان هيچ
ميانش چون تنم در بي نشاني
دهانش چون دلم وز وي نشان هيچ
خوشا با دوستان در بوستان عيش
که باشد بوستان بي دوستان هيچ
گل سوري نبينم در بهاران
چو روي دلستان در گلستان هيچ
برون از اشک از چشمم نيابد
کنارسبزه و آب روان هيچ
برو خواجو که باگل درنگيرد
خروش بلبل فرياد خوان هيچ
سحرگه خوش بود گل چيدن از باغ
وليکن گر نگويد باغبان هيچ