شماره ٢٢٩: بحز از کمر نديدم سر موئي از ميانت

بحز از کمر نديدم سر موئي از ميانت
بجز از سخن نشاني نشنيدم از دهانت
تو چه معنئي که هرگز نرسيده ام بکنهت
تو چه آيتي که هرگز نشنيده ام بيانت
تو کدام شاهبازي که ندانمت نشيمن
چه کنم که مرغ فکرت نرسد بآشيانت
اگرم هزار جان هست فداي خاک پايت
که اگر دلت نجويم ندهد دلم بجانت
چه بود گرم بپرسش قدمي نهي وليکن
تو که ناتوان نبودي چه خبر ز ناتوانت
چو کسي نمي تواند که ببوسد آستينت
برويم و رخت هستي ببريم از آستانت
چه گلي که بلبلي را نبود مجال با تو
که دمي برآرد از دل ز نهيب باغبانت
چه شود که بينوائي که زند دم از هوايت
دل خسته زنده دارد بنسيم بوستانت
بچه رو کناره گيري ز ميان ما که خواجو
چو کمر شدست راضي بکناري از ميانت