شماره ٢٢٨: اي جان جهان جان وجهان برخي جانت

اي جان جهان جان وجهان برخي جانت
داريم تمناي کناري ز ميانت
چون وصف دهان تو کنم زانکه در آفاق
من هيچ نديدم به لطافت چو دهانت
گو شرح تو اي آيت خوبي دگري گوي
زان باب که من عاجزم از کنه بيانت
گرمدعي از نوک خدنگت سپر انداخت
من سينه سپر ساخته ام پيش سنانت
اي گلبن خندان بچنين حسن و لطافت
کي رونق بستان ببرد باد خزانت
هر لحظه ترا با دگران گفت و شنيدي
وز دور من خسته به حسرت نگرانت
گر خلق کنندم سپر تيرملامت
من باز نگيرم نظر از تير و کمانت
تا رخت تصوف بخرابات نياري
در بتکده کي راه دهد پير مغانت
بايد که نشان در ميخانه بپرسي
ورني ز جهان محو شود نام و نشانت
خواجو نکشد ميل دلت سوي صنوبر
گر دست دهد صحبت آن سرو روانت
زينسان که توئي غرقه درياي مودت
گر خاک شوي باد نيارد بکرانت