شماره ٢٢٧: نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت

نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت
مطرب بگوي نوبت عشاق در نهفت
دل را چو لاله از مي گلگون شکفته دار
اکنون که لاله پرده برافکند و گل شکفت
خواهي که سرفراز شوي همچو زلف يار
در پاي يار سرکش خورشيد چهره افت
هر کس که ديد قامت آنسرو سيمتن
اي بس که خاک پاي صنوبر بديده رفت
از کوي او چگونه توانم که بگذرم
بلبل کسي نگفت که ترک چمن بگفت
شد مدتي که ديده اختر شمار من
يک شب ز عشق نرگس پر خواب او نخفت
اي آنکه چشم شوخ کماندار دلکشت
ما را به تير غمزه دل خون چکان بسفت
شامست گيسوي تو و تا صبح بسته عقد
طاقست ابروي تو و با ماه گشته جفت
خواجو بزير جامه نهان چون کند سرشک
دريا شنيده ئي که بدامن توان نهفت