شماره ٢٢٦: دردا که يار در غم و دردم بماند و رفت

دردا که يار در غم و دردم بماند و رفت
ما را چون دود بر سر آتش نشاند و رفت
مخمور باده طرب انگيز شوق را
جامي نداد و زهر جدائي چشاند و رفت
گفتم مگر بحيله بقيدش در آورم
از من رميد و توسن بختم رماند و رفت
چون صيد او شدم من مجروح خسته را
در بحر خون فکند و جنيبت براند و رفت
جانم چو رو به خيمه روحانيان نهاد
تن را در اين حظيره سفلي بماند و رفت
خون جگر چون در دل من جاي تنگ يافت
گلگون ز راه ديده ز صحرا براند رفت
گل در حجاب بود که مرغ سحرگهي
آمد بباغ و آنهمه فرياد خواند و رفت
چون بنده را سعادت قربت نداد دست
بوسيد آستانه و خدمت رساند و رفت
برخاک آستان تو خواجو ز درد عشق
دامن برين سراچه خاکي فشاند و رفت