شماره ٢٢٤: چو آن فتنه از خواب سر بر گرفت

چو آن فتنه از خواب سر بر گرفت
صراحي طلب کرد و ساغر گرفت
سمن قرطه فستقي چاک زد
چو او پرنيان در صنوبر گرفت
بنفشه ببرگ سمن برشکست
جهان نافه مشک اذفر گرفت
برآتش فکند از خم طره عود
نسيم صبا بوي عنبر گرفت
ببوسيد لعلش لب جام را
مي راوقي طعم شکر گرفت
چوشد سرگران از شراب گران
دگر نرگسش مستي از سرگرفت
چو مرغ صراحي نوا ساز کرد
مه چنگ زن چنگ در بر گرفت
بسي اشک من طعنه بر سيم زد
بسي رنگ من خرده بر زر گرفت
چو خواجو چراغ دلش مرده بود
بزد آه و شمع فلک درگرفت