شماره ٢٢٠: ترک من ترک من بي سر و پا کرد و برفت

ترک من ترک من بي سر و پا کرد و برفت
جگرم را هدف تير بلا کرد و برفت
چون سر زلف پريشان من سودائي را
داد بر باد و فرو هشت و رها کرد و برفت
خلعت وصل چو بر قامت من راست نديد
برتنم پيرهن صبر قباکرد و برفت
عهد مي کرد که از کوي عنايت نروم
عاقبت قصد دل خسته ما کرد و برفت
هدهد ما دگر امروز نه بر جاي خودست
باز گوئي مگر آهنگ سبا کرد و برفت
ما نه آنيم که از کوي وفايش برويم
گر چه آن ترک ختا ترک وفا کرد و برفت
چون مرا ديد که بگداختم از آتش مهر
همچو ماه نوم انگشت نما کرد و برفت
مي زدم در طلبش داو تمامي ليکن
مهره مهر برافشاند و دغا کرد و برفت
آن ختائي بچه چون از برخواجو برميد
همچو آهوي ختن عزم ختا کرد و برفت