شماره ٢١٩: هيچ داري خبر اي يار که آن يار برفت

هيچ داري خبر اي يار که آن يار برفت
يا شنيدي ز کسي کان بت عيار برفت
غم کارم بخور امروز که شد کار از دست
دلم اين لحظه نگهدار که دلدار برفت
که کند چاره ام اين لحظه که بيچاره شدم
که دهد ياريم امروز که آن يار برفت
جهد کردم که ز دل بو که برآيد کاري
چکنم کاين دل محنت زده از کار برفت
اين زمان بلبل دلسوخته گو دم در کش
زانکه آن طوطي خوش نغمه ز گلزار برفت
درد بيمار عجب گر بدوائي برسد
خاصه اکنون که طبيب از سر بيمار برفت
همچو آن فتنه که ديوانه ام از رفتارش
آدمي زاده نديدم که پري وار برفت
بت ساغر کش من تا بشد از مجلس انس
آبروي قدح و رونق خمار برفت
آن چه مي بود که تا ساقي از آن مي پيمود
کس نديديم که از ميکده هشيار برفت
بوي انفاس تو خواجو همه عالم بگرفت
اين چه عطرست که آب رخ عطار برفت