شماره ٢١٤: کاروان خيمه به صحرا زد و محمل بگذشت

کاروان خيمه به صحرا زد و محمل بگذشت
سيلم از ديده روان گشت و ز منزل بگذشت
ناقه بگذشت و مرا بيدل و دلبر بگذاشت
اي رفيقان بشتابيد که محمل بگذشت
ساربان گو نفسي با من دلخسته بساز
کاين زمان کار من از قطع منازل بگذشت
نتواند که بدوزد نظر از منظر دوست
هر کرا در نظر آن شکل و شمايل بگذشت
سيل خونابه روان شد چو روان شد محمل
عجب از قافله زانگونه که بر گل بگذشت
نه من دلشده در قيد تو افتادم و بس
کاين قضا بر سر ديوانه و عاقل بگذشت
قيمت روز وصال تو ندانست دلم
تا ازين گونه شبي برمن بيدل بگذشت
هرکه شد منکر سوداي من و حسن رخت
عالم آمد بسر کويت و جاهل بگذشت
جان فداي تو اگر قتل منت در خور دست
خنک آن کشته که در خاطر قاتل بگذشت
دوش بگذشتي و خواجو بتحسر مي گفت
آه ازين عمر گرامي که به باطل بگذشت