شماره ٢١٢: بر سر کوي خرابات محبت کوئيست

بر سر کوي خرابات محبت کوئيست
که مرا بر سر آن کوي نظر بر سوئيست
دهنش يکسر مويست و ميانش يک موي
وز ميان تن من تا بميانش موئيست
ابروي او که ز چشمم نرود پيوسته
نه کمانيست که شايسته هر بازوئيست
مرهمي از من مجروح مداريد دريغ
که دلم خسته پيکان کمان ابروئيست
گر من از خوي بد خويش نگردم چه عجب
هر کسي را که در آفاق ببيني خوئيست
ز آتش دوزخم از بهر چه مي ترسانيد
دوزخ آنست که خالي ز بهشتي روئيست
نسخه غاليه يا رايحه گلزارست
نکهت سنبل تر يا نفس گلبوئيست
هر که از زلف دراز تو نگويد سخني
دست کوته کن ازو زانکه پريشان گوئيست
اگر از کوي تو خواجو بملامت نرود
مکنش هيچ ملامت که ملامت جوئيست