شماره ٢١١: هيچ دل نيست که ميلش بدلارائي نيست

هيچ دل نيست که ميلش بدلارائي نيست
ضايع آن ديده که برطلعت زيبائي نيست
اگر از دوست تمناي تو چيز دگرست
اهل دل را بجز از دوست تمنائي نيست
اي تماشاگه جان عارض شهرآرايت
بجز از روي تو در شهر تماشائي نيست
ظاهر آنست که برصفحه منشور جمال
مثل ابروي دلاراي تو طغرائي نيست
در هواي گل رخسار تو شب تا سحرم
بجز از بلبل شوريده هم آوائي نيست
هر سري لايق سوداي تو نبود ليکن
از تو در هيچ سري نيست که سودائي نيست
جاي آن هست که بنوازي و دستم گيري
که بجز سايه لطف تو مرا جائي نيست
نه که چون لعل شکر بار تو نبود شکري
که به هنگام سخن چون تو شکر خائي نيست
خواجو از عشق تو تا منصب لالائي يافت
همچو الفاظ خوشش لؤلؤ لالائي نيست