شماره ٢٠٧: شمع ما مامول هر پروانه نيست

شمع ما مامول هر پروانه نيست
گنج ما محصول هر ويرانه نيست
کي شود در کوي معني آشنا
هر که او از آشنا بيگانه نيست
ترک دام و دانه کن زيرا که مرغ
هيچ دامي در رهش جز دانه نيست
در حقيقت نيست در پيمان درست
هر که او با ساغر و پيمانه نيست
پند عاقل کي کند ديوانه گوش
زانکه عاقل نيست کو ديوانه نيست
نيست جانش محرم اسرار عشق
هر کرا در جان غم جانانه نيست
گر چه نايد موئي از زلفش بدست
کيست کش موئي از و در شانه نيست
گفتمش افسانه گشتم در غمت
گفت اين دم موسم افسانه نيست
گفتمش بتخانه ما را مسجدست
گفت کاينجا مسجد و بتخانه نيست
گفتمش بوسي بده گفتا خموش
کاين سخنها هيچ درويشانه نيست
گفتمش شکرانه را جان مي دهم
گفت خواجو حاجت شکرانه نيست