شماره ٢٠٦: در سر زلف سياه تو چه سوداست که نيست

در سر زلف سياه تو چه سوداست که نيست
وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نيست
گفتي از لعل من امروز تمناي تو چيست
در دلم زان لب شيرين چه تمناست که نيست
بجز از زلف کژت سلسله جنبان دلم
خم زلف تو گواه من شيداست که نيست
پاي بند غم سوداي تو مسکين دل من
نتوان گفت که اين طلعت زيباست که نيست
در چمن نيست ببالاي بلندت سروي
راستي در قد زيباي تو پيداست که نيست
با جمالت نکنم ميل تماشاي بهار
زانکه در گلشن رويت چه تماشاست که نيست
گر کسي گفت که چون قد تو شمشادي نيست
اگر آن قامت و بالاست بگو راست که نيست
گفتي از نرگس رعناي منت هست شکيب
شاهد حال من آن نرگس رعناست که نيست
ايکه خواجو ز سر زلف تو شد سودائي
در سر زلف سياه توچه سوداست که نيست