شماره ٢٠٢: آن نگيني که منش مي طلبم با جم نيست

آن نگيني که منش مي طلبم با جم نيست
وان مسيحي که منش ديده ام از مريم نيست
آنکه از خاک رهش آدم خاکي گرديست
ظاهرآنست که از نسل بني آدم نيست
گر چه غم دارم و غمخوار ندارم ليکن
شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نيست
دوش رفتم بدر دير و مرا مغبچگان
چون سگ از پيش براندند که اين محرم نيست
چه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوست
مهره گر زانکه بدستست غم از ارقم نيست
در چنين وقت که ديوان همه ديوان دارند
کي دهد ملک جمت دست اگر خاتم نيست
در نياري بکف ار زانکه ز دريا ترسي
ليکن آن در که توئي طالب آن در يم نيست
مده از دست و غنيمت شمر اين يکدم را
که جهان يکدم و آندم بجز از اين دم نيست
کژ مرو تا چو کمان پي نکنندت خواجو
روش تير از آنست که در وي خم نيست