شماره ٢٠٠: حذر کن ز ياري که ياريش نيست

حذر کن ز ياري که ياريش نيست
بشودست از آنکو نگاريش نيست
چه ذوقش بود بلبل ار در چمن
گلي دارد و گلعذاريش نيست
خرد راستي را نهالي خوشست
وليکن بجز صبر باريش نيست
مبر نام مستي که شرب مدام
بود کار آنکس که کاريش نيست
مده دل بدنيا که در باغ عمر
گلي کس نبيند که خاريش نيست
نيابي بجز باده نيستي
شرابي که رنج خماريش نيست
مرا رحمت آيد بر آنکو چو من
غمي دارد و غمگساريش نيست
بدينسان که کافور او در خطت
عجب گر زعنبرغباريش نيست
به بازار او نقد قلبم درست
روانست ليکن عياريش نيست
کجا اوفتم زين ميان بر کنار
که بحر مودت کناريش نيست
اگر زانکه خواجو بري شد ز خويش
چه شد حسرت خويش باريش نيست