شماره ١٩٤: کو دل که او بدام غمت پاي بند نيست

کو دل که او بدام غمت پاي بند نيست
صيدي بدست کن که سرش در کمند نيست
با دلبري سمتگر و سرکش فتاده ام
کو را خبر ز حال من مستمند نيست
پر مي زند ز شوق لبش مرغ جان من
عيب مگس مکن که شکيبش ز قند نيست
گويند صبر در مرض عشق نافعست
باري درين هوا که منم سودمند نيست
گر بند مي نهي و گرم پند مي دهي
هستم سزاي بند ولي جاي پند نيست
هر کس که سرو گفت قدت را براستي
او را معينست که همت بلند نيست
تا بسته شد ز عشق تو بر دل طريق عقل
در شهر کو کسي که کنون شهر بند نيست
گر رد کني مرا نکند هيچکس قبول
زيرا که ناپسند تو کس را پسند نيست
خواجو مگر بزخم فراقت شود قتيل
ورني ز ضرب تيغ تو او را گزند نيست