شماره ١٩٣: هيچ روئي نيست کز چرخ سيه رو زرد نيست

هيچ روئي نيست کز چرخ سيه رو زرد نيست
کار هيچ آزاده ئي زين آسيا برگرد نيست
در جهان مردي نمي بينم که از دردي جداست
يک طربناکست برگردون و آنهم مرد نيست
گر نه بوي دوستان آرد نسيم بوستان
باد پندارش که آخر گنج باد آورد نيست
سرد باشد هر که او بي مهرروئي دم زند
چون دم مهر از دل گرمست از آنرو سرد نيست
درد دل را گفتم از وصلش دوا سازم وليک
دردمندان محبت را دوا جز درد نيست
بي فروغ طلعتش گو مه ز مشرق بر ميا
کامشبم پرواي آن تنها رو شبگرد نيست
چون غبار هستيم بنشست گفتم روشنست
کز من خاکي کنون برهيچ خاطر گرد نيست
کي گمان بردم که هر چند از جهان خون مي خورم
در جهان کس نيست کو خون منش در خورد نيست
تا نپنداري که خواجو با رخ زردست و بس
هيچ روئي نيست کز چرخ سيه رو زرد نيست