شماره ١٩١: زلف هندوي تو در تابست و ما را تاب نيست

زلف هندوي تو در تابست و ما را تاب نيست
چشم جادوي تو در خوابست و ما را خواب نيست
با لبت گر باده لاف جانفزائي مي زند
پيش ما روشن شد اين ساعت که او را آب نيست
نرگست در طاق ابرو از چه خفتد بي خبر
زانکه جاي خواب مستان گوشه محراب نيست
ساکن کوي خرابات مغان خواهم شدن
کز در مسجد مرا اميد فتح الباب نيست
خاک ره بر من شرف دارد اگر مست و خراب
بر درميخانه خفتن خوشتر از سنجاب نيست
پيش رويش ز آتش دل سوختم پروانه وار
زانکه شمعي چون رخش در مجلس اصحاب نيست
گفتمش کاخر دل گمگشته ام را باز ده
گفت باري اين بضاعت در جهان ناياب نيست
روضه رضوان بدان صورت که وصفش خوانده ئي
چون بمعني بنگري جز منزل احباب نيست
ايکه خواجو را ز تاب آتش غم سوختي
اين همه آتش چه افروزي که او را تاب نيست