شماره ١٨٨: غره ما جز آن عارض شهرآرا نيست

غره ما جز آن عارض شهرآرا نيست
شاخ شمشاد چو آن قامت سروآسا نيست
روج بخشست نسيم نفس باد بهار
ليک چون نکهت انفاس تو روح افزا نيست
باغ و صحرا اگر از روضه رضوان بابيست
بي تو ما ار هوس باغ و سر صحرا نيست
در چمن سرو سرافراز که کارش بالاست
سرفرازست ولي چون تو سهي بالا نيست
گرچه دانم که تو داري دل ريشم يارا
با تو چون فاش بگويم که مرا يارانيست
بر وچودم به خيال سرزلف سيهت
نيست موئي که درو حلقه ئي از سودانيست
امشب از دست مده وقت و ز فردا بگذر
که شب تيره سودازده را فردا نيست
چند گوئي که ز گيسوي بتان دست بدار
که ترا قصه درازست و مرا پروا نيست
مدتي شد که ز دل نام و نشان نشنيدم
زانکه عمريست کزو نام و نشان پيدا نيست
زشت خوئي نپسندند ز ارباب جمال
کانکه زيباست ازو عادت بد زيبا نيست
تا شدي حلقه بگوش لب لعلش خواجو
کيست کو لؤلؤي الفاظ ترا لالا نيست