شماره ١٨٤: برسر کوي عشق بازاريست

برسر کوي عشق بازاريست
که رخي همچو زر بديناريست
دل پرخون بسي بدست آيد
زانکه قصاب کوچه دلداريست
نخرد هيچکس دلي بجوي
بنگر اي خواجه کاين چه بازاريست
برسر چار سوي خطه عشق
رو بهر سو که آوري داريست
سر که هست از براي پاي انداز
بر سر دوش عاشقان باريست
يوسف مصر را بجان عزيز
بر سر هر رهي خريداريست
زلف را گر سرت نهد بر پاي
برمکش زانکه اوسيه کاريست
غمزه را پند ده که غمازيست
طره را بند نه که طراريست
آنکه خواجو ازو پريشانست
زلف آشفته کار عياريست